صدای پای بارون...

صادقانه بگویم بارانـــــــ را دوست دارم چون پاکـــــ وصــــادق است..وقتی میبارددلم برایت تنگ میشود بیشتر از همیشه...

تموم آهنگای دنیا دلمو زدن...

فرقی نداره اسپانیایی، فرانسوی، ترکی ، ایرانی...

هر چی...

چه فرقی داره...وقتی حتی آهنگای بارونم آرومم نمی کنن...

" بازم دلم گرفته ...مثه نم م بارون..."

" ببار بارون...بزن آروم...به روی پلکای خستم..." 

دلم صدای تو رو می خواد...

فقط یه جرعه تا آروم بشم...

 

 

 

[ چهار شنبه 27 خرداد 1393برچسب:,

] [ 19:37 ] [ emertat ]

[ ]

گیر کردم...

بین باورهام و دیده ها و شنیده هام...

بوده ها و نبوده ها...

خیلی وقته فهمیدم شکسپیر راست می گفت!

مسئله همینه:

" بودن یا نبودن" 

خوب بودن یا خوب نبودن...آدم بودن یا آدم نبودن...همینه...

[ چهار شنبه 19 خرداد 1393برچسب:بودن یا نبودن, همین است, ,

] [ 12:20 ] [ emertat ]

[ ]

آرزوهای بزرگی که برای رسیدن بهشون جنگیدم...

کوچکترین هدیه های بی ارزشیه که خیلی ها میگیرن!

دلم نمی دونه خوش باشه یا نا خوش...

فقط می دونم از ته دل از رسیدن به آرزوهام لذت میبرم...

شاید اونها ندونن این چیه...

 

[ چهار شنبه 17 خرداد 1393برچسب:,

] [ 12:16 ] [ emertat ]

[ ]

"به كوري چشم ستاره هم كه باشد
حالم خوب ِخوب است ؛اصلا هم دلم برايت تنگ نشده!
حتي به تو فكر هم نمي‌كنم...
باران هم تو را دیگر به ياد من نمی آورد؛مثل همين حالا كه مي‌بارد...
لابد حالا داری زير باران قدم می زنی...
چترت را فراموش نكن!
لباس گرم را هم..."

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:,

] [ 18:45 ] [ emertat ]

[ ]

تنها بهانه برای ادامه زندگی من...

دانسته یا ندانسته...

خوب یا بد...

بخاطر تک تک ثایه های عمرم...

بخاطر تمام کسانی که دوست نمی داشته ام...

بخاطر عطر نان گرم...

بخاطر دوست داشتن ...

 دوستت دارم « مادرم »

 

پ . ن : باورم نمیشه ؛ حسم نسبت به مادرم رو به دوستم گفتم و او ...فقط تعجب کرد و گفت خوش بحالت!

[ چهار شنبه 31 فروردين 1393برچسب:,

] [ 1:3 ] [ emertat ]

[ ]

کوه...!!!!من...!!!!

 

 همه چیز خیلی یهویی شد...من اصلا اهل ورزش و اینا نبودم که... ولی به پیشنهاد وسوسه انگیز دوستم آخرین روز تعطیلات نوروزی رفتم کوه!

 حالا تصور من از کوه این بود:

 

ولی واقعیت این:

 رسما به غلط کردن افتاده بودم...با تمام وجودم غر میزدم...به خودم لعنت میفرستادم که مگه مریضی بابا کوه رفتنت دیگه مونده!

 اصلا باور نکردنی بود!

 آدم تنبلی مثل من حالا داشت مثل چی از کوه بالا میرفت!

 تازه این قسمت خوب ماجرا بود....به یه قسمتی که رسیدیم دیگه کفشم جواب نمیدادو من یسره می افتادم...حس بچه هایی که راه رفتنو دارن یاد می گیرن بهم دست داده بود...داشتم کلافه میشدم که دست پاچلفتی بودن من داره بقیه رو اذیت می کنه...

 عاقا ما رو میگی کفشو در آوردیم و پا برهنه از صخره ها بالا می رفتیم..هوا سرد بود ..یخ کرده بودم!( تازه بد شانسی جورابمم پاره شد!)

 رسما حس فلک زدگی بهم دست داده بود! بنده خدا رهبر گروه کفششو بهم داد و کفشمو ازم گرفت....دیگه در این لحظات داشتم آرزو می کردم یه سقوط چند ثانیه ای داشته باشم وتوی افق محو شم!از شدت خجالت....

ولی وقتی به قله ( یا همون بالاترین ارتفاع کوه) رسیدیم انگار خود اورست و فتح کردم...بین خودمون بمونه از آدمی مثل من همینشم بعید بود بخدا! 

اینم کفشای بینوای لیدر:

 

 

پ ن: تمام کتابایی که درباره گذشتن از مشکلاتو رسیدن به هدف خونده بودم حالا عینی دیدم. اینکه چقدر تفکرات آدم کمک می کنه....من تمام مدت اون روز رو به سقوط فک کردم....فقط به سقوط... 

 

[ سه شنبه 16 فروردين 1393برچسب:کوه, من, لیدر, دره پریان, کفش, غلط کردم,

] [ 19:30 ] [ emertat ]

[ ]

گل سرخی بر کلاهم...


" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 10 فروردين 1393برچسب:جان بلارکارد,دوشیزه,

] [ 11:2 ] [ emertat ]

[ ]

دلم پر است...

مثل همیشه برای تو می نویسم...

نو به هر نیت که دوست داری ،بخوان...


می دانم که نمی خوانی...


می دانم که نمی دانی...


حـَتی می دانم که گوش هم نمی دهی...

ولی من می دانم که...

هنوز همانم که دوستت داشت...

اما...

کمی شکسته تر

گاهی دلنوشته هایم تلخ و گزنده است...

چه کنم؟!

"دلم" پر است...
تو به "دل" نگیر ...


[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:نانازیجونم, دلم,شکسته,,

] [ 18:31 ] [ emertat ]

[ ]

دیشب کُشتمش...
همه امید و آرزوهامو توی خودم کُشتم...
دیگه جز خدا هیچ امیدی ندارم...
خلاص
 
 

[ سه شنبه 15 دی 1392برچسب:emertat,خلاص,

] [ 15:26 ] [ emertat ]

[ ]

تو با دلتنگیای من...تو با این جاده همدستی...

[ چهار شنبه 9 دی 1392برچسب:,

] [ 18:19 ] [ emertat ]

[ ]